دقایقی می گذرد، شاید نزدیک به ساعت ...
به زیر پتو می خزم، موبایل و هدفونم را هم آن زیر می کشم. هدفون را روی گوشم می گذارم و آهنگ شب های روشن را پخش می کنم و چشمانم را می بندم تا تصویر ها بیایند. تصاویر منقطع که من باید به هم بچسبانمشان. قلبم هر لحظه آرامتر از پیش می تپد. چسب ذهنم نگاتیو های جدا از هم را به هم می چسباند. یک میدانِ کوچکِ دایره شکل در مرکز تصویر، درون میدان چمن های سبز بدرنگ و بهم ریخته با درختهای عجیب با شاخ و برگ آویزان که بعضیشان از میدان بیرون ریخته اند ، برگهای بزرگ بیضوی شکل. در مرکز میدان تیر برقی فلزی است نقره ای رنگ و دورش بلوک های سیمانی به رنگ های سیاه و نارنجی متمایل به زرد، به هم ریخته و شلخته و چرک هستند، تمام رنگ های در میدان چرک هستند. در شمال میدان دری نرده ایست که بسته شده، دری به رنگ آبی تیره و قفلی بزرگ با زنجیر بر آن نصب است، درِ نرده ای به خیابان اریبی در بیرون محوطه ای که من در آن هستم راه دارد. راهی که مسدود است و محوطه ی داخل را از بیرون مجزا کرده، در شمال غربی میدان به موازات خیابان اریب بیرونی، خیابانی اریب در درون محوطه وجود دارد که انتهایش نامعلوم است بسیار طولانی است و به چیزی مه یا غبار مانند منتهی می شود که دید را مختل می کنند. در ضلع غربی میدان هم خیابانی دیگر است که در انتهایش یک دیوارِ غیر عادی آجری کشیده شده و آن را مسدود کرده، این خیابان قاعدتن می توانست ادامه داشته باشد اما با این آجرهای نارنجیِ ناگهانی بسته شده است. و در جنوب میدان خیابانی است که من از آن آمده ام انتهایش به بیابانی لایتناهی می رسد. در شرق هم نرده و درختانی هستند که نمی توانم به آن ها خیره شوم دیدنشان چشمانم را می سوزاند.
من در مرکز میدان دراز کشیده ام، سرم در مرکز دایره است و بدنم همچون شعاع دایره می چرخد. چرخش ناهمگونِ سرعت و جهت، سریعتر ساعتگرد می گردم و ناگهان پادساعتگرد و کند، که به ناگاه سرعت می گیرد. حرکت سرگیجه آور حول دو محور. انگار اصطکاکی ندارم از زمین کنده شده ام و در فضا معلقم. رها و آزاد. نرم و راحت. چشمانم را می گشایم. همان موزیک همچنان در حال تکرار است. چشمانم می سوزند نگاهی به ساعت می اندازم چهار را رد کرده اما اثری از خواب در من نیست، قلبم گویی اصلن نمی تپد. روی کاغذ بغل دستم می نویسم : "در فضا معلقم، نه جلو می روم نه عقب بر می گردم. قلبم اینقدر آرام می زند که گویی هرگز وجود نداشته، همچون صدای صبح هنگام طلوع، شبیه کشیدن کره روی نان تست برای صبحانه ای که نداشته ام. چشمانم می سوزند اما خواب مرده، با تمام فرشته ها کشتمش، خدا را آواره کرده ام. بی حساب شدیم ..."
سردم است، خیلی سرد، با زحمت بر میخیرم کولر را خاموش میکنم و یک پتوی دیگر روی پتوی قبلی می اندازم، به زیرشان میخزم، هدفون را روی گوشهایم می گذارم، چشمانم را می بندم تا تصاویر بازهم برگردند. تمرکز می کنم تا تئاتر تصاویر در چشمان بسته ام آغاز گردد. هنوز در مرکز میدان دراز کشیده ام و از چمن ها بالاترم. همچنان معلق هستم، اما اینبار ثابت نه. دور محور بدنم می چرخم شبیه چرخش پره های پنکه. حس منجمد شدن دارم، تصاویر قطع می شوند اما من هنوز دارم می چرخم تمام دل و روده ام می گردند. تصاویر جدیدی می آیند من همچنان دارم می چرخم اما این چرخیدنم غلت خوردن در یک پرتگاه طولانی است، بی اختیار گریه می کنم، تمام صورتم را اشک های یخی احاطه می کنند آروم روی پوستم می لغزند تا بر بالشت بیوفتند، شبیه شکستن کوه یخ شناور روی اقیانوس، سریع و بی وقفه هستند شبیه منبع آبی که سوراخ شده است، دقیق که می شوم متوجه لبخند یخ زده ی روی لبانم می شوم که نمی توانم محوش کنم، در قطع و وصل تصاویر می بینم که با سرعت به سمت دره میغلتم و با همان سرعت اشک می ریزم.
تصاویر قطع می شوند اما غلت زدن و گریه کردنم ادامه می یابد. تصویر جدید می آید دختری در بین راه شمال غربی و راه غربی ایستاده، از پایین به بالا بر اندازش می کنم، یک قدیس با پوستی شفاف .... به طور حیرت آوری عجیب است، گویی اشتباه یا خطا در وجودش معنایی ندارد، انگار آسمان سوراخ شده بود و یکی از فرشتگان به زمین افتاده.
او بین راه های غربی و شمال غربی است، دستش را به سوی منِ چرخان و گریانِ در هوا معلق، دراز می کند، صدایش را در گوشم شنیدم: "دستت رو بده من، پویان نترس دستت رو به من بده" تمام وجودم در دل و روده هایم دارد می جوشد، هق هقِ خفه ای می زنم و همچون فواره اشک می ریزم، مرگ را در یک قدمی ام حس می کنم هرقدر دستم را می کشم به دستش نمی رسد، تمام بدنم کش می آید، به ماه می رسم اما به دست او نه، فقط اشک می ریزم و درد می کشم. خودم را کاملن تنها در دنیا می بینم، هیچ کس نیست، هیچ کس. تنها امیدم برای یافتن راه نجات از بین رفته بود. در حال سقوط به عمق دره ام با سرعت باورناپذیری، تمام صورتم خیس شده ناگاه فوارانی در دل و روده هایم حس کردم، انگار می خواهم تمام هستی ام را بالا آورم، به سرعت خودم را به توالت می رسانم، اینقدر بالا می آورم که در انتها فقط مایعات زرد رنگِ تلخی از دهانم خارج می شد تمام وجودم تمام زندگی 27 ساله ام از تمامی سوراخ های بدنم فواره می زند. همه جا تاریک ناگهان می شود، صدای بلندی در گوشم طنین می اندازد، بووووووم ...
بعد از مدتی نامعین
روی زمین افتاده ام تلاشم برای کشیدن سیفون بی فایده بود نه توان برخاستن دارم و نه حتی کشیدن دستم را. کشان کشان خودم را روی زمین به تختخوابم می رسانم، انگار فلج شده ام. با زحمت پتوها را روی خودم کشیدم و همه چیز تمام شد، روز شده بود اما همه جا تاریک بود و من به عمیق ترین خواب تاریخ رفتم.
بعد از ساعت های زیادی
نمی دانم چند ساعت خواب بودم اما به گمانم زیاد بود وقتی برخاستم شبیه چوب خشکی شده بودم. سردردی به اندازه قدمت بشر در سرم است. حس گرسنگی و تشنگی دارد امانم را می برد، به آشپزخانه می روم، در یخچال را باز می کنم هیچ چیز جز یک نان خشک شده نیست، بطری آب را برمی دارم و تا انتها سرمی کشم و روی زمین اندازمش. نان خشک شده صدای آزار دهنده ای زیر دندانم هایم می دهد ولی می شود تحمل کرد وقتی به گرسنگی ام فکر می کنم، صدای خوردن قاشق به بدنه لیوان در گوشم پژواک می انداخت اما چاره ای نیست باید شکر و نمک را در آب حل کنم چاره ی سرگیجه و سردردم این معجون تلخ می تواند باشد. وقتی از خوردن فارغ شدم باز هم خودم را به رختخوابم رساندم و خوابیدم، این بار کمتر
زمانی نزدیک دو ساعت
وقتی بیدار شدم حس کردم تمام کثافت های دنیا در وجودم جمع شده اند باید آن ها را از خودم وامیکندم، دستم را روی صورتم می کشم تا اشک های ماسیده شده را بشکنم، برمی خیزم و یک راست به حمام می روم، زیر دوش می ایستم و شیر آب گرم را تا انتها باز می کنم، بخار همه جا را گرفت سوزش پوستم به سوختگی می ماند اما آرامم می کرد می سوزم و تمام کثافت ها از من دور می شوند، پاک می شوم، منزه همچون خدا ...
نگاه می کنم، دوباره نگاه می کنم، نظران هستم این خیابان شلوغ را، این راهرو سایه ها را، لمسشان می کنم ... گرمای دستانت نزدیک است، خیلی نزدیک، حرارت شان فواره می زند، دستانم سوازن می شوند، فروزان، دستانم را بر می آورم به طرف بالا به سمت شمال، عابران به دستانم زل زده اند، چشمانشان پر است از خرگوش های سرخی که در میان شراره های دستانم حفره های عمیق را می کاوند ... از مذاب دستانم مغز استخوان هایم شتک می زند روی خاکستر پیاده رو، پیرِ عابر عرق روی پیشانی اش را می چیند نامت را جویده بین زبان و لبهایش می آورد می خندد دندان های زردش را پشت لبان کبودش مخفی می کند پرده را می کشد و محو می شود ... صدایت نزدیک می شود، خورشیدت دور، و من غروب می کنم، جایی میان ماهی ها ماده ی تیره ای می شوم پر از مهره های سیاه شناور ...
+ قطعه Earthshine از Summoning
از ژیژک در "کژ نگریستن" اش :
" چرا مرده ها بر می گردند؟ پاسخی که لاکان به این پرسش می دهد همان است که در فرهنگ مردم پسند یافت می شود: چون آن ها درست دفن نشده اند. یعنی یک جای کار در مراسم تدفین و خاکسپاری شان می لنگد. بازگشت مرده ها نشانه ای است از بی سازمانی و اضطرابی در اجرای مناسک نمادین سازی؛ بازگشت مرده ها در هیئت کسانی که به جمع آوری نوعی حساب تسویه نشده ی نمادین آمده اند. این است درس مهمی که لاکان از آنتی گونه و هملت می گیرد. پیرنگ هر دو نمایشنامه گرد مناسک ناصحیح تدفین و مضمون «مرده های زنده» می گردد - آنتی گونه و روح پدر هملت باز میگردند تا با شبکه نمادین تسویه حساب کنند. بدین ترتیب بازگشت مرده های زنده تجسم مادی قسمی دین نمادین است که پس از مرگ جسمانی می پاید تا صاف گردد.
حرف پیش پا افتاده ای است که بگوییم فرآیند نمادین سازی به ذات خود چیزی جز قتل نمادین نیست: وقتی درباره چیزی حرف می زنیم، واقعیت آن را به حال تعلیق در می آوریم و در بین الهلالین می گذاریم. درست به همین سبب است که مراسم خاکسپاری شاهد مثال ناب ترین مشکل نمادین سازی است: از طریق این آیین مردگان در متن سنت نمادین ثبت و درج می شوند و خاطرشان جمع می گردد که به رغم مرگشان در یاد و خاطره ی جماعت زندگان زندگیشان را ادامه خواهند داد. «بازگشت مردگان زنده» اما وارونه ی مناسک خاکسپاری و تدفین صحیح است. آیین خاکسپاری صحیح در گرو نوعی آشتی و کنار آمدن، رضا دادنی به فقدان، است و حال آنکه بازگشت مردگان حاکی از آن است که ایشان نمی توانند جایگاه درست و درخور خویش را در متن سنت بیابند."